اهل غرق   2009-12-02 19:52:40

تنها عشق می‌تواند آدمی را از خانه و کاشانه‌اش آواره کند و تنها خاطره‌ی مردماهیگیری‌رعنا می تواند آبی دریایی کوچکی را از دریا جداکند, تا آنجا که روی زمین سنگلاخی خشک بسرد و دردورنج زمین را نادیده بگیرد.
آفتاب خاک آبادی را می‌سوزاند. آسمان از گرما سفید شده‌بود و عرق از سروروی مردان آبادی می‌ریخت. آبی روی خاکهای داغ می‌سرید, نیمه ماهی‌وارش به تاول می‌نشست, آبهای تنش بخار می‌شد و در هاله‌ای از بخارآبی‌رنگ, له‌له‌زنان از گرما به طرف درخت گل‌ابریشم می‌رفت. نفسش به آخر می‌رسید.
وقتی به درخت گل‌ابریشم رسید, سرش را به تنه‌ی درخت تکیه‌داد و نگاه سرگردانش را به پاهای زنانی دوخت که زبان دل او را می‌دانستند و وحشت‌زده و گریان نگاهش می‌کردند. مدینه مانند ماشوه‌ی بی لنگری تکان تکان می خورد و می‌نالید:
( روزگارت سیاه, روزگارت سیاه زن, از دریا دور نشو, می‌میری.)
ستاره پریشان وزار می‌دانست که آبی‌دریایی به دنبال چه‌کسی می‌گردد و می‌دانست که او, مه‌جمال, در کجای آبادی پنهان شده. اما دلش رضا نمی‌داد با اشاره‌ای به باغ اناری, مه‌جمال را اسیر دستهای آبی کند.
بی حضور مه‌جمال دنیا برایش مسیله ( بیابان) بود و اشک وناله آبی چراغ دلش را می‌کشت.
آبی به نیمه ماهی‌وار و زخمی خود دست می‌کشید و به پاهای زنان آبادی اشاره میکرد. زنان ایستاده‌بودند. مینار به لب می‌گرفتند تا صدای هق‌هق گریه‌شان او را غصه‌دارتر نکند. واگر نه حضور چشمان آبی مه‌جمال بود و ترس از بوسلمه دریاها, چه‌کسی می‌توانست طاقت بیاورد؟ چه‌زنی می‌توانست چشمان ملتمس او را ببیند و تمام جان‌خود را به عاشق غریب دریاها ندهد.

قسمتی از رمان اهل غرق منیرو روانی پور


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات